ادراکات از ديدگاه هيوم (2)
ادراکات از ديدگاه هيوم (2)
منشأ تصديقات
هيوم درباره ي موضوع مورد بحث آشکارا سخني نگفته است. يگانه اصل عقلاني که از آن سخن گفته و به يقين مي توان گفت که وي اين اصل را مؤخر از تجربه اش مي داند، همان اصل عليت است. اما آنچه وي در خصوص اقسام موضوعات تعقل و تحقيق آدمي مي گويد ، مطالبي در باب اصول بديهي عقلي به دست مي دهد.
وي مي گويد: همه ي موضوعات عقل و پژوهش آدمي را مي توان به طبع به دو گونه بخش کرد: نسبت هاي تصورات و امور واقع، از گونه ي نخستين اند. علوم هندسه، جبر و حساب و خلاصه هر تصديقي که به شهود يا به برهان يقيني است... امور واقع، که دومين موضوعات عقل آدمي اند، به همان شيوه مسلم داشتني نيستند؛و نيز گواهي ما بر راستيشان هر اندازه هم که زياد باشد، بر همان طبع گواهي پيش گفته نيست. (1)
بيان اينکه سه برابر عدد 5 با نصف عدد 30 مساوي است، بيان نسبت ميان دو عدد است . اين دسته از قضايا با تفکر محض و بدون اتکا به وجود اشيا در خارج، قابل کشف اند . قضايايي که اقليدس اثبات کرده، حتي اگر هيچ نوع دايره و مثلثي در عالم وجود نداشته باشد، درستي و قطيعت ابدي خواهند داشت. امور واقع که دومين قسم تفکر آدمي اند، مانند «خورشيد هر صبح طلوع خواهد کرد» مثل قسم اول يقيني و مسلم نيست. (2)
نسبت هاي بين تصورات يا ايده هاي رياضيات، پيش از تجربه و قضاياي مربوط به آنها قضايايي تحليلي است که انکار آنها مستلزم تناقض است؛ چون محمول اين قضايا و در حد موضوعشان مأخوذ است. اما نسبت هاي ميان امور واقع، مولود تجربه است و پسين و بعد از تجربه ناميده مي شود. قضاياي مربوط به اينها ترکيبي است و انکار آنها مستلزم تناقض نيست. (3)
از اين کلام هيوم برمي آيد که وي اصول امتناع تناقض، هوهويت و اين اصل را که اگر امري صادق باشد، لوازم آن هم صادق است، امري مقدم بر تجربه مي داند که صحت آن از تجربه حاصل نشده است. (4)
با اين ترتيب بايد گفت هيوم به برخي تصديقات مقدم بر تجربه اعتقاد دارد . منتهي هيوم اين اصول را تنها در ذهن معتبر مي داند و صرفا از جنبه ي مفهومي به آنها مي نگرد و در عالم مفاهيم و تصورات براي آنها اعتبار قائل است نه در عالم اعيان و موجودات. (5)
جوهر
موضوع جوهر از موضوعات مهم در فلسفه است و نزاع بر سر اين که آيا جوهري جسماني که تمام کيفيات مادي متکي به آن باشد وجود دارد يا نه و همين طور جوهري نفساني که تکيه گاه تمام اعراض نفساني از قبيل علم و ادراک و اراده باشد. هيوم با وفاداري به مباني اصالت تجربه، صريحا هم جوهر جسماني و هم جوهر نفساني را انکار مي کند.
جوهر جسماني
جوهر نفساني
تجرد نفس
او مي گويد: اين مطلب به نظر من کافي است براي ترک بحث ماديت و تجرد نفس و مرا ملزم مي سازد که مطلقا خود مسئله را مردود بدانم. ما هيچ تصور کاملي جز از ادراک نداريم، و جوهر کاملا با ادراک فرق دارد؛ پس ما هيچ تصوري از جوهر نداريم. (10)
اين هماني و بساطت نفس
هيوم در رد اين مطلب براساس مبناي معرفت شناختي اي که اختيار کرده، يعني مسبوق بودن هر تصوري به انطباعي ، منکر وحدت نفس يا همان خود مي شود.
وي مي گويد: ما هيچ تصوري از خود نداريم ... زيرا اين تصور از کدام انطباع ممکن است به دست آمده باشد؟ به اين سؤال بدون تناقض آشکار و التزام به يک امر محال نمي توان پاسخ گفت: در حالي که اگر ما تصور روشن و معقولي از خود داشته باشيم بايد حتما بتوانيم به اين پرسش جواب گفت.
در مابه ازاي هر تصور واقعي بايد انطباعي که منشأ آن است موجود باشد. اما خود يا شخص هيچ يک از انطباعات نيست، بلکه چيزي است که بنابر فرض مرجع انطباعات و تصورات گوناگون ماست. اگر انطباعي هم منشأ تصور خود باشد، بايد در تمام طول زندگي ثابت باشد؛ زيرا بنابر فرض خود امري ثابت است، اما هيچ انطباع ثابت و نامتغيري وجود ندارد. (12)
تحليل هيوم از اين هماني و بساطت نفس
او مي گويد حافظه ي ما ادراکاتي شبيه ادراکات گذشته ي ما ايجاد مي کند و اين شباهت باعث مي شود که آنها را يکي بدانيم و بگوييم ادراکات فعلي همان ادراکات قبلي اند که در طول زمان دست نخورده باقي مانده اند. مثلا تصوري از يک کوه در بيست سال پيش حاصل کرده ايم، حافظه ي ما در اين بيست سال بارها و بارها تصوراتي شبيه آن را در ما ايجاد کرده است و ما توهم کرده ايم که اين رشته متصل مشابه چيزي جز همان تصور اول نيست که در طول زمان عينا محفوظ مانده است. (13)
وي مي گويد: افزون بر رابطه ي شباهت . بين ادراکات ما رابطه ي علي و معلولي برقرار است. ادراکات ما بر هم اثر مي نهند و ما مجموع آنها را کل واحدي توهم مي کنيم که اجزايش دائم در تغييرند؛ يکي مي رود و ديگري مي آيد.
وي نفس را به يک جمهوري يا کشور فدرال تشبيه مي کند که در آن اعضاي مختلف با پيوندهاي دو طرفه متحد شده اند و با پيوستن افراد جديد گسترش مي يابد. اين جمهوريت در کليت و وحدت خود باقي است هر چند افرادش همواره تغيير کند . نفس نيز در کليت خود يک چيز توهم مي شود که باقي است؛ در عين تغيير و تبديل تصورات و انطباعات.
در اينجا نيز سهم قوه ي حافظه بارز است؛ زيرا حافظه است که همواره ادراکات را زنده نگاه مي دارد . درک مفهوم عليت به مدد حافظه ممکن است؛چون حافظه است که تصور علت و تصور معلول هر دو را در يک زمان بر ما عرضه مي دارد و ميان آنها ربط علي و معلولي برقرار مي کنيم . اگر حافظه نمي داشتيم بعد از ناپديد شدن تصور علت، تصور معلول را نمي توانستيم به چيزي ربط دهيم.
هيوم آنچه را در مورد وحدت نفس مي گويد، به بساطت نفس هم سرايت مي دهد و منشأ توهم بساطت را هم چيزي جز پيوند بين ادراکات نمي داند. مي گويد همين پيوند موجب تخيل يکپارچگي و عدم بساطت و عدم تکثر و ترکب و در نتيجه توهم نفس بسيط مي گردد. (14)
با همه ي اين تفاصيل ، هيوم خود از نظريه اش در باب اين هماني شخصي راضي نيست و مسئله برايش محل شک است . وي در بخش ضميمه ي رساله بعد از آنکه نظر خويش را در باب نفس دوباره مطرح مي کند، مي گويد: کوتاه سخن آنکه دو اصل هست که من نه مي توانم آنها را با هم وفق دهم و نه مي توانم هيچ کدامشان را انکار کنم: يکي اينکه همه ادراکات متمايز ما وجود هاي متمايزند و ديگر اينکه ذهن هرگز ربطي واقعي بين وجودهاي متمايز نمي يابد... . من به سهم خودم بايد شکاکيت را دستاويز خود نهم و اعتراف کنم که اين مشکل بر فهم من گران مي آيد. به هر حال، من در اين خصوص ادعاي حکم مطلق لغو ناپذير ندارم. (15)
جاودانگي نفس
وي در کتاب شکاکيت در مورد جاودانگي روح، در اين باره بحث مي کند که دليل هاي متعددي براي شک در امکان بقاي انسان پس از مرگ وجود دارد. او در بخش استدلال هاي مابعدالطبيعي مي گويد: اگر از طريق جريان عادي طبيعت ... استدلال کنيم بايد نتيجه بگيريم که آنچه فساد پذير است بايد غير قابل ايجاد باشد. بنابراين،اگر روح جاودانه است پيش از تولد موجود بوده است؛ و اگر وجود پيش از تولد هيچ گونه ارتباطي با ما نداشته است، وجود آن بعد از مرگ نيز چنين خواهد بود. (16)
استدلال او را چنين مي توان توضيح داد که آنچه در طبيعت مشاهده مي شود اين واقعيت است که هر چه داراي مبدأ است انتها دارد و هر چه پايان پذير است فناپذير هم هست. بر اين اساس او نتيجه مي گيرد که هر چيز ابدي بايد ازلي و غيرمخلوق باشد.
پينوشتها:
* دانشجوي کارشناسي ارشد مباني نظري اسلام، دانشگاه معارف اسلامي.
1. فردريک کاپلستون ، همان، ص 292.
2. همان، ص 292 - 293.
3. علي عسگري يزدي، همان، ص 141.
4. سيد محمد حکاک، تحقيق در آراء معرفتي هيوم، ص 111 - 112.
5. همان، ص 113 - 114.
6. stance به معناي ايستادن است، ولي از آنجا که مصدر معني اسم فاعل هم دارد، در اينجا به معناي ايستاده است.
7. سيد محمد حکاک، تحقيق در آراء معرفتي هيوم، ص 120.
8. فردريک کاپلستون، همان، ص 287.
9. همان، ص 288.
10. همان، ص 317.
11. همان، ص 318 - 319.
12. همان، ص 319؛ سيدمحمد حکاک ، تحقيق در آراء معرفتي هيوم، ص 349 - 350.
13. فردريک کاپلستون، همان، ص 319.
14. همان، ص 320.
15. همان، ص 321؛ سيدمحمد حکاک، تحقيق در آراء معرفتي هيوم، ص 132 - 133.
16. لوئيس پومن، فلسفه ي دين (مرگ و جاودانگي)، ترجمه ي سيد محسن رضا زاده، ص 47 و 59.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}