ادراکات از ديدگاه هيوم (2)


 

نويسنده: حميدرضا ورکشي (*)




 

منشأ تصديقات
 

چنان که پيش تر اشاره شد، نزاع اساسي عقل گرايان و تجربه گرايان مربوط به منشأ تصورات است. اما اختلاف ديگري نيز بين اين دو گروه فيلسوفان وجود دارد که مربوط به تصديقات است. آن اختلاف در اين است که آيا همه ي تصديقات ما از استقرا و تجربه حاصل مي شود، يا اينکه يک دسته تصديقات بديهي عقلي مقدم بر تجربه هم داريم که بدون آنها دستيابي به تصديقات نظري اعم از عقلي و تجربي ناممکن است؟ اين قضاياي عقلي معيار اصلي و درجه اول تفکرات اند، نظير اصل امتناع تناقض که در خصوص اين مطلب در فصل سوم از ديدگاه هيوم به طور مستوفي بحث خواهيم کرد. فعلاً سخن در اين است که آيا هيوم تصديقات و اصول بديهي عقلي مقدم بر تجربه را پذيرفته يا به کلي منکر آنهاست؟
هيوم درباره ي موضوع مورد بحث آشکارا سخني نگفته است. يگانه اصل عقلاني که از آن سخن گفته و به يقين مي توان گفت که وي اين اصل را مؤخر از تجربه اش مي داند، همان اصل عليت است. اما آنچه وي در خصوص اقسام موضوعات تعقل و تحقيق آدمي مي گويد ، مطالبي در باب اصول بديهي عقلي به دست مي دهد.
وي مي گويد: همه ي موضوعات عقل و پژوهش آدمي را مي توان به طبع به دو گونه بخش کرد: نسبت هاي تصورات و امور واقع، از گونه ي نخستين اند. علوم هندسه، جبر و حساب و خلاصه هر تصديقي که به شهود يا به برهان يقيني است... امور واقع، که دومين موضوعات عقل آدمي اند، به همان شيوه مسلم داشتني نيستند؛و نيز گواهي ما بر راستيشان هر اندازه هم که زياد باشد، بر همان طبع گواهي پيش گفته نيست. (1)
بيان اينکه سه برابر عدد 5 با نصف عدد 30 مساوي است، بيان نسبت ميان دو عدد است . اين دسته از قضايا با تفکر محض و بدون اتکا به وجود اشيا در خارج، قابل کشف اند . قضايايي که اقليدس اثبات کرده، حتي اگر هيچ نوع دايره و مثلثي در عالم وجود نداشته باشد، درستي و قطيعت ابدي خواهند داشت. امور واقع که دومين قسم تفکر آدمي اند، مانند «خورشيد هر صبح طلوع خواهد کرد» مثل قسم اول يقيني و مسلم نيست. (2)
نسبت هاي بين تصورات يا ايده هاي رياضيات، پيش از تجربه و قضاياي مربوط به آنها قضايايي تحليلي است که انکار آنها مستلزم تناقض است؛ چون محمول اين قضايا و در حد موضوعشان مأخوذ است. اما نسبت هاي ميان امور واقع، مولود تجربه است و پسين و بعد از تجربه ناميده مي شود. قضاياي مربوط به اينها ترکيبي است و انکار آنها مستلزم تناقض نيست. (3)
از اين کلام هيوم برمي آيد که وي اصول امتناع تناقض، هوهويت و اين اصل را که اگر امري صادق باشد، لوازم آن هم صادق است، امري مقدم بر تجربه مي داند که صحت آن از تجربه حاصل نشده است. (4)
با اين ترتيب بايد گفت هيوم به برخي تصديقات مقدم بر تجربه اعتقاد دارد . منتهي هيوم اين اصول را تنها در ذهن معتبر مي داند و صرفا از جنبه ي مفهومي به آنها مي نگرد و در عالم مفاهيم و تصورات براي آنها اعتبار قائل است نه در عالم اعيان و موجودات. (5)

جوهر
 

در فلسفه ي انسان به دنبال تحول کثرات به وحدت است و گرايش به ثبات نيز دارد. از اينجاست که عقل آدمي در پي آن است که وراي صيرورت ها و تغييرات و تحولات امر ثابت و اصل پايداري بيابد، و همچنين تمايل سومي در انسان وجود دارد که آن تمايل به استقلال و موجود مستقل است. پس يافتن موجود واحد ثابت مستقل، مقصود آدمي است. يکي از نشانه هاي وجود اين سه تمايل در انسان سعي اوست در يافتن جوهر اشيا. همچنين معناي لفظ جوهر است؛ چرا که لفظ جوهر (substance) مرکب از دو جزء است (sub) به معني زير و (stance) به معني ايستاده (6) که مجموعا به معناي چيزي است که در زير ظواهر پايدار و مستمر است . چنان که مي بينيم اين اصطلاح مشعر به هر سه خصوصيت ثبات، مستمر و حتي وحدت است. (7)
موضوع جوهر از موضوعات مهم در فلسفه است و نزاع بر سر اين که آيا جوهري جسماني که تمام کيفيات مادي متکي به آن باشد وجود دارد يا نه و همين طور جوهري نفساني که تکيه گاه تمام اعراض نفساني از قبيل علم و ادراک و اراده باشد. هيوم با وفاداري به مباني اصالت تجربه، صريحا هم جوهر جسماني و هم جوهر نفساني را انکار مي کند.

جوهر جسماني
 

او در خصوص جوهر جسماني مي گويد: نه از انطباع احساسات ناشي است؛ چون هيچ کس تصديق ندارد که جوهر عبارت از رنگ يا صدا يا مزه است و نه از انطباع بازتابي؛ چون کساني که از جواهر سخن مي گويند از اين کلمه انفعالات يا عواطف را نمي خواهند. (8) وي مي گويد: جوهر تصوري است مرکب از تصورات بسيط که متخيله يگانه شان گردانده است و نامي ويژه به آنها داده شده است که به ياري آن مي توانيم چنان مجموعه را براي خودمان يا براي ديگران فراخوانيم. (9)

جوهر نفساني
 

در باب جوهر نفساني هيوم در دو بحث تحت عناوين «تجرد نفس» و «اين هماني شخصي» به تفصيل سخن گفته است.

تجرد نفس
 

وي در خصوص تجرد نفس مي گويد: بنابر قاعده ي کلي مسبوقيت هر تصوري به يک انطباع بايد پرسيد انطباعي که ما از نفس داريم چيست؟ فيلسوفاني که مدعي وجود جوهر نفساني اند به من بگويند انطباع نفس مشخصا از کدام راه و از کدام شيء به دست آمده است. آيا انطباع نفس از انطباعات احساس است يا از انطباعات بازتابي ؟ آيا انطباعي است مطبوع يا دردناک؟ هميشه هست يا گاهي؟ نگويند جوهر چيزي است قائم به ذات و همين تعريف آن از اعراض يعني از ادراکات متمايز مي سازد و مفهوم آن را روشن مي کند؛ زيرا در پاسخ مي گويم اين تعريف بر هر ادراکي نيز صادق است. ادراکات ما نيز خود به هيچ چيزي نيازمند نيستند. هر ادراکي متمايز و مستقل از ادراکات است. بنابراين مي توان آن را جوهر دانست؛ لذا نه با ملاحظه ي منشأ تصورات و نه با توسل تعريف، با هيچ يک نمي توان مفهوم رضايت بخشي از جوهر نفساني به دست داد.
او مي گويد: اين مطلب به نظر من کافي است براي ترک بحث ماديت و تجرد نفس و مرا ملزم مي سازد که مطلقا خود مسئله را مردود بدانم. ما هيچ تصور کاملي جز از ادراک نداريم، و جوهر کاملا با ادراک فرق دارد؛ پس ما هيچ تصوري از جوهر نداريم. (10)

اين هماني و بساطت نفس
 

هيوم در خصوص اين هماني و بساطت نفس مي گويد: «هستند بعضي فلاسفه که مي پندارند ما هر لحظه آگاهي دروني از چيزي داريم که آن را "خود" مي ناميم. وجود آن و استمرار وجود آن را احساس مي کنيم و با استدلال روشن هم از اين همانيش اطمينان داريم و هم از بساطتش. مي گويند: قوي ترين احساس و شديدترين انفعال به جاي آنکه ما را از اين عقيده منصرف سازد، ما را در آن قاطع تر و با تأثيري که بر نفس مي نهد به وجود آن اشاره مي کند. تلاش براي استدلال بيشتردر اين مورد از بداهت آن مي کاهد ؛ زيرا استدلال به هيچ امري که ما از آن چنين آگاهي هميشگي داشته باشيم ممکن نيست (يعني امري است بديهي و بي نياز از استدلال و چيزي بديهي تر از اين مطلب وجود ندارد تا به آن استدلال شود) و نيز اگر ما در وجود خود شک کنيم ديگر به هيچ چيز يقين نتوانيم کرد. (11)
هيوم در رد اين مطلب براساس مبناي معرفت شناختي اي که اختيار کرده، يعني مسبوق بودن هر تصوري به انطباعي ، منکر وحدت نفس يا همان خود مي شود.
وي مي گويد: ما هيچ تصوري از خود نداريم ... زيرا اين تصور از کدام انطباع ممکن است به دست آمده باشد؟ به اين سؤال بدون تناقض آشکار و التزام به يک امر محال نمي توان پاسخ گفت: در حالي که اگر ما تصور روشن و معقولي از خود داشته باشيم بايد حتما بتوانيم به اين پرسش جواب گفت.
در مابه ازاي هر تصور واقعي بايد انطباعي که منشأ آن است موجود باشد. اما خود يا شخص هيچ يک از انطباعات نيست، بلکه چيزي است که بنابر فرض مرجع انطباعات و تصورات گوناگون ماست. اگر انطباعي هم منشأ تصور خود باشد، بايد در تمام طول زندگي ثابت باشد؛ زيرا بنابر فرض خود امري ثابت است، اما هيچ انطباع ثابت و نامتغيري وجود ندارد. (12)

تحليل هيوم از اين هماني و بساطت نفس
 

هيوم در خصوص منشأ توهم اين هماني و بساطت نفس براساس تحليل پديده باورانه مي گويد ما چيزي جز مجموعه اي از ادراکات پياپي نيستيم . چشمان ما در حدقه نمي چرخد جز اينکه ادراکات ما را متنوع مي سازند. فکر مابيش از ديدن ما قابل تغيير است و همه ي حواس ما مشمول همين تغيير هميشگي است. ذهن نوعي تئاتر است که در آن ادراکات متواليا ظاهر مي شوند، در آن بساطتي در يک لحظه و نه وحدتي در لحظات مختلف وجود دارد، هر قدر در ما طبيعتا تمايلي براي بساطت وحدت «خود» وجود داشته باشد. مقايسه با تئاتر هم نبايد موجب اشتباه شود، آنچه هست ادراکات پياپي است، ما هيچ مفهومي از مکاني که محل ظهور اين ادراکات باشد نداريم . ذهن چيزي جز همين ادراکات متوالي نيست. پس علت گرايش ما به حمل اين هماني و بساطت چيست؟ هيوم مي گويد حافظه به واسطه ي «رابطه ي شباهت» و «رابطه ي عليت» سرچشمه ي اصلي تصور اين هماني شخصي است.
او مي گويد حافظه ي ما ادراکاتي شبيه ادراکات گذشته ي ما ايجاد مي کند و اين شباهت باعث مي شود که آنها را يکي بدانيم و بگوييم ادراکات فعلي همان ادراکات قبلي اند که در طول زمان دست نخورده باقي مانده اند. مثلا تصوري از يک کوه در بيست سال پيش حاصل کرده ايم، حافظه ي ما در اين بيست سال بارها و بارها تصوراتي شبيه آن را در ما ايجاد کرده است و ما توهم کرده ايم که اين رشته متصل مشابه چيزي جز همان تصور اول نيست که در طول زمان عينا محفوظ مانده است. (13)
وي مي گويد: افزون بر رابطه ي شباهت . بين ادراکات ما رابطه ي علي و معلولي برقرار است. ادراکات ما بر هم اثر مي نهند و ما مجموع آنها را کل واحدي توهم مي کنيم که اجزايش دائم در تغييرند؛ يکي مي رود و ديگري مي آيد.
وي نفس را به يک جمهوري يا کشور فدرال تشبيه مي کند که در آن اعضاي مختلف با پيوندهاي دو طرفه متحد شده اند و با پيوستن افراد جديد گسترش مي يابد. اين جمهوريت در کليت و وحدت خود باقي است هر چند افرادش همواره تغيير کند . نفس نيز در کليت خود يک چيز توهم مي شود که باقي است؛ در عين تغيير و تبديل تصورات و انطباعات.
در اينجا نيز سهم قوه ي حافظه بارز است؛ زيرا حافظه است که همواره ادراکات را زنده نگاه مي دارد . درک مفهوم عليت به مدد حافظه ممکن است؛‌چون حافظه است که تصور علت و تصور معلول هر دو را در يک زمان بر ما عرضه مي دارد و ميان آنها ربط علي و معلولي برقرار مي کنيم . اگر حافظه نمي داشتيم بعد از ناپديد شدن تصور علت، تصور معلول را نمي توانستيم به چيزي ربط دهيم.
هيوم آنچه را در مورد وحدت نفس مي گويد، به بساطت نفس هم سرايت مي دهد و منشأ توهم بساطت را هم چيزي جز پيوند بين ادراکات نمي داند. مي گويد همين پيوند موجب تخيل يکپارچگي و عدم بساطت و عدم تکثر و ترکب و در نتيجه توهم نفس بسيط مي گردد. (14)
با همه ي اين تفاصيل ، هيوم خود از نظريه اش در باب اين هماني شخصي راضي نيست و مسئله برايش محل شک است . وي در بخش ضميمه ي رساله بعد از آنکه نظر خويش را در باب نفس دوباره مطرح مي کند، مي گويد: کوتاه سخن آنکه دو اصل هست که من نه مي توانم آنها را با هم وفق دهم و نه مي توانم هيچ کدامشان را انکار کنم: يکي اينکه همه ادراکات متمايز ما وجود هاي متمايزند و ديگر اينکه ذهن هرگز ربطي واقعي بين وجودهاي متمايز نمي يابد... . من به سهم خودم بايد شکاکيت را دستاويز خود نهم و اعتراف کنم که اين مشکل بر فهم من گران مي آيد. به هر حال، من در اين خصوص ادعاي حکم مطلق لغو ناپذير ندارم. (15)

جاودانگي نفس
 

در اينکه آيا هيوم به ناميرندگي نفس باور داشته يا نه، بحثي ناسزاست. از نظر او بقا يک امکان منطقي است، ليکن مي افزايد توهمي سخت خلاف عقل است که او وجود جاويدان است.
وي در کتاب شکاکيت در مورد جاودانگي روح، در اين باره بحث مي کند که دليل هاي متعددي براي شک در امکان بقاي انسان پس از مرگ وجود دارد. او در بخش استدلال هاي مابعدالطبيعي مي گويد: اگر از طريق جريان عادي طبيعت ... استدلال کنيم بايد نتيجه بگيريم که آنچه فساد پذير است بايد غير قابل ايجاد باشد. بنابراين،‌اگر روح جاودانه است پيش از تولد موجود بوده است؛ و اگر وجود پيش از تولد هيچ گونه ارتباطي با ما نداشته است، وجود آن بعد از مرگ نيز چنين خواهد بود. (16)
استدلال او را چنين مي توان توضيح داد که آنچه در طبيعت مشاهده مي شود اين واقعيت است که هر چه داراي مبدأ است انتها دارد و هر چه پايان پذير است فناپذير هم هست. بر اين اساس او نتيجه مي گيرد که هر چيز ابدي بايد ازلي و غيرمخلوق باشد.

پي‌نوشت‌ها:
 

* دانشجوي کارشناسي ارشد مباني نظري اسلام، دانشگاه معارف اسلامي.
1. فردريک کاپلستون ، همان، ص 292.
2. همان، ص 292 - 293.
3. علي عسگري يزدي، همان، ص 141.
4. سيد محمد حکاک، تحقيق در آراء معرفتي هيوم، ص 111 - 112.
5. همان، ص 113 - 114.
6. stance به معناي ايستادن است، ولي از آنجا که مصدر معني اسم فاعل هم دارد، در اينجا به معناي ايستاده است.
7. سيد محمد حکاک، تحقيق در آراء معرفتي هيوم، ص 120.
8. فردريک کاپلستون، همان، ص 287.
9. همان، ص 288.
10. همان، ص 317.
11. همان، ص 318 - 319.
12. همان، ص 319؛ سيدمحمد حکاک ، تحقيق در آراء معرفتي هيوم، ص 349 - 350.
13. فردريک کاپلستون، همان، ص 319.
14. همان، ص 320.
15. همان، ص 321؛ سيدمحمد حکاک، تحقيق در آراء معرفتي هيوم، ص 132 - 133.
16. لوئيس پومن، فلسفه ي دين (مرگ و جاودانگي)، ترجمه ي سيد محسن رضا زاده، ص 47 و 59.
 

منبع: ماهنامه علمي- ترويجي در زمينه علوم انساني معرفت شماره 155